من تنها کفشدوزکی هستم که خدارا دید

بدون عنوان

نوشته های بوف آنگاه که پاندورا در پی سرشت کنجکاوانه خود صندوقچه مصایب را گشود تا خدایان خود خواه کوه المپ در پی این پیروزی قهقهه مستانه سردهند و امید این پاد زهر پرومته گون نیز نه درمان بلکه ارامبخشی برای روان خسته انسانی شد و فرهنگها یک به یک در برابر درد و رنج کرنش کردندبه ناگاه این خدایان وهم گرا نا باورانه دیدند که مفاهیم در روح انسانها دگردیسی یافت و در این زایش جدید درد دیگر رنج نبود بلکه نوشدارویی تلخ بود که لذت چشیدن آرامش را برای مردمان به ارمغان می آورد کدام رنجوری است که از پس درد قدر درمان نداند !!؟؟ کدام گمگشته در سراب است که به خنکای آب برکه ای تن نسپارد؟؟ عاشقم بر قهر و لطفش من به جد بوالعجب من عاشق این هر دو ضد مولان...
31 خرداد 1391

بدون عنوان

در آسمان برفی این روزها من هنوز چشمم به سوی لط توست ای خدا برایم با مداد رنگی زیبایت خورشیدی نقاشی کن که همه رنگهای دنیا را داشته باشد جز رنگ سیاه . تنهاییم را با رنگهای طلاییت پر کن که ما خسته ایم با این تنهایی حرفهای بیرنگ مرا با صدای کودکی معصوم رنگ بده. خاکستری تنهاییمان را بردار بگذار تمام رنگهای دنیا را برایم بکشد کودک سفید رویاهایم من خورشیدم خورشید که به همه گرما میدهم اما میخواهم دیگر رگین کمان شوم بر من بباران باران بیرنگ را برایم بخوان آواز سرمست بلبلی را که رنگ عشق را جلا دهد برایم سرود آرزوهایم را بسرا که ما دیگر نمیخواهیم بی بلبل سفر کنیم برایم دعا کنید . ای مداد رنگی ها ...
31 خرداد 1391

بدون عنوان

در آسمان برفی این روزها من هنوز چشمم به سوی لط توست ای خدا برایم با مداد رنگی زیبایت خورشیدی نقاشی کن که همه رنگهای دنیا را داشته باشد جز رنگ سیاه . تنهاییم را با رنگهای طلاییت پر کن که ما خسته ایم با این تنهایی حرفهای بیرنگ مرا با صدای کودکی معصوم رنگ بده. خاکستری تنهاییمان را بردار بگذار تمام رنگهای دنیا را برایم بکشد کودک سفید رویاهایم من خورشیدم خورشید که به همه گرما میدهم اما میخواهم دیگر رگین کمان شوم بر من بباران باران بیرنگ را برایم بخوان آواز سرمست بلبلی را که رنگ عشق را جلا دهد برایم سرود آرزوهایم را بسرا که ما دیگر نمیخواهیم بی بلبل سفر کنیم برایم دعا کنید . ای مداد رنگی ها ...
31 خرداد 1391

بدون عنوان

وقتي هوا گرم ميشود دلم احساس غريبي دارد و آن زمان كه شكوفه ها آرام آرام به سراغ دشت ها ميآيند و شقايق ها سفره اي به رنگ قرمزي گونه هاي يك كوه ميگستراند وحالا زمان آن رسيده كه به جشن دانه هايش برسد من دلم براي يك شكوفه لك زده بود و حالا شقايق ها خوشحالند ومن نيز بي پروا به آسمانها خيره شدم و رقص قاصدك ها را ميبينم گفته بودم كه يكي يكي هديه هاي نوروز را در دستانشان ميگيرند  واز تو ميخواهم اي آفريننده شقايق ها ميوه هايت را به شكوفه هاي بهاري هديه كن نگذار تنها بمانند ...
31 خرداد 1391

بدون عنوان

وقتي هوا گرم ميشود دلم احساس غريبي دارد و آن زمان كه شكوفه ها آرام آرام به سراغ دشت ها ميآيند و شقايق ها سفره اي به رنگ قرمزي گونه هاي يك كوه ميگستراند وحالا زمان آن رسيده كه به جشن دانه هايش برسد من دلم براي يك شكوفه لك زده بود و حالا شقايق ها خوشحالند ومن نيز بي پروا به آسمانها خيره شدم و رقص قاصدك ها را ميبينم گفته بودم كه يكي يكي هديه هاي نوروز را در دستانشان ميگيرند واز تو ميخواهم اي آفريننده شقايق ها ميوه هايت را به شكوفه هاي بهاري هديه كن نگذار تنها بمانند ...
31 خرداد 1391

بدون عنوان

خسته هستم از اين همه جا ماندن در اين گل لعنتي  خسته ام خسته ام از فرو رفتن در اين مرداب  خسته ام واي ، واي ايباد دستانم را بگير ومرا از اين  مرداب نجات بده كه من ديگر يارا ي  همبازي شدن در اين زمانه نيستم خسته ام و من نميدانم با كدامين گردباد زندگي به اينجا آمده ام  و كدامين طوفان مرا به كجا مي برد  من پرواز را دوست دارم اما خسته ام   پرهاي پروازم زير تقلاي اين باد خورد شده ومن ديگر نميتوانم برخيزم  من را رها كنيد بگذاريد در اين تنهايي دستان طلايي مرگ را بگيرم شايد او پر پروازم باشد كه من خسته ام از اين همه فرياد زدن و رها نشدن من در تنهايي روزگار به دنبا...
31 خرداد 1391

بدون عنوان

خسته هستم از اين همه جا ماندن در اين گل لعنتي خسته ام خسته ام از فرو رفتن در اين مرداب خسته ام واي ، واي ايباد دستانم را بگير ومرا از اين مرداب نجات بده كه من ديگر يارا ي همبازي شدن در اين زمانه نيستم خسته ام و من نميدانم با كدامين گردباد زندگي به اينجا آمده ام و كدامين طوفان مرا به كجا مي برد من پرواز را دوست دارم اما خسته ام پرهاي پروازم زير تقلاي اين باد خورد شده ومن ديگر نميتوانم برخيزم من را رها كنيد بگذاريد در اين تنهايي دستان طلايي مرگ را بگيرم شايد او پر پروازم باشد كه من خسته ام از اين همه فرياد زدن و رها نشدن من در تنهايي روزگار به دنبال جرمي بودم كه خود نميدانستم نميدانستم ب...
31 خرداد 1391

بدون عنوان

ومن دور از تو ومن دور از همه چيز ووقتي كه با كوديكم سرگرمم وسكوتي كه با صداي بلبل برسر سرو ستبر ميشكند چه كسي ميداند نيلوفر آبي در كنار مرداب خوشبخت است چه كسي انتظار قطره را بر يك دانه از باران  بر ترازو ميگذارد هر روز چه كسي ميداند من با تنهايي خود هرروز ميرقصم تا سر كوه ميرويم آن بالا  منو تنهايي باهم به تماشاي رودي كه به دريا ميرسد خوشحاليم چه كسي ميداند شايد خوشبختي در قطره اي از اشك  پنهان است وسكوتم را با صداي خوردن يك تكه نان ميشكنم و سكوتم ، تنهاييم و همه پابه فرار تا كه تو خبر باد صبا را بدهي     ...
31 خرداد 1391

بدون عنوان

ومن دور از تو ومن دور از همه چيز ووقتي كه با كوديكم سرگرمم وسكوتي كه با صداي بلبل برسر سرو ستبر ميشكند چه كسي ميداند نيلوفر آبي در كنار مرداب خوشبخت است چه كسي انتظار قطره را بر يك دانه از باران بر ترازو ميگذارد هر روز چه كسي ميداند من با تنهايي خود هرروز ميرقصم تا سر كوه ميرويم آن بالا منو تنهايي باهم به تماشاي رودي كه به دريا ميرسد خوشحاليم چه كسي ميداند شايد خوشبختي در قطره اي از اشك پنهان است وسكوتم را با صداي خوردن يك تكه نان ميشكنم و سكوتم ، تنهاييم و همه پابه فرار تا كه تو خبر باد صبا را بدهي ...
31 خرداد 1391

بدون عنوان

صدايي از دوردست ها آمد صدايي كه سكوت شب راشكست وشب تابها را بيدار كرد واميد را در دل تنهايي جنگل كاشت براي اين زنداني هاي شب تاريك  ترانه اي بود كه رها گشت وباز من ماندم و تنهايي من ماندم يك سرزمين پراز دانه هايي كه در انتظار ترانه آزادي خود نشسته اند در اين شب تاريك كه صبحش هيچ زماني را به آنها نداده تا بيدار شوند در دل تنهايي اين جنگل ترسناك ترانه اي آواايش را سر داد و جنگل پراز رقص شب تابها همچنان ميرقصند و منتظر ترانه ديگري از حيات از زندگي و براي آزادي گوشهايشان را تيز كرده اند تا شايد ترانه اي به سراغشان آمد پس اي آفريننده شعر و رقص و مهرباني اي كه حس برتر راآفري...
31 خرداد 1391