بدون عنوان
پیچک های زندگی من دیگر تاب بالا رفتن را ندارند ومن همچنان بر این درخت سبز در این سرما تکیه داده ام یاد روزهای شاد کفشدوزک ها که مرا با آنها تنها گذاشته اند توان بالا بردنمان را از دست داده اند من از خوابیدن سرو در سرمای زمستان میترسم شب ها وقتی کلاقها خوابند من از سرو بالا میروم تا به ستاره برسم ولی این سرمای زیاد پیچکها یم را آزاد نمیگذازند ومن همچنان روزها به دنبال خورشیدم من از آسمان خدا یکیاز ستاره هارا هدیه میخواهم اگر توقع زیادیست به کلاغها بگویید دانه هایم را دور بریزند من خسته ام از این همه بی مهری دنیا من تنها یک هدیه از این آفریننده خورشید خواستم گرمای خورشیدیت را به من بتابان برایتو که افریننده خورشید تابانی کار سختی نیست هدیه نور...
نویسنده :
کفشدوزک
10:20