بدون عنوان
صدايي از دوردست ها آمد صدايي كه سكوت شب راشكست وشب تابها را بيدار كرد واميد را در دل تنهايي جنگل كاشت براي اين زنداني هاي شب تاريك ترانه اي بود كه رها گشت وباز من ماندم و تنهايي من ماندم يك سرزمين پراز دانه هايي كه در انتظار ترانه آزادي خود نشسته اند در اين شب تاريك كه صبحش هيچ زماني را به آنها نداده تا بيدار شوند در دل تنهايي اين جنگل ترسناك ترانه اي آواايش را سر داد و جنگل پراز رقص شب تابها همچنان ميرقصند و منتظر ترانه ديگري از حيات از زندگي و براي آزادي گوشهايشان را تيز كرده اند تا شايد ترانه اي به سراغشان آمد پس اي آفريننده شعر و رقص و مهرباني اي كه حس برتر را...
نویسنده :
کفشدوزک
10:12