سکوتی که با خنده هایت روزی همچون گل شکفته خواهد شد آرزوی من است
سکوتی که مرا میشکند وسینه ام را مملو از درد میکند تو هستی و خود نمیدانی وقتی صدای خنده هایت را در رویاهایم میشنوم بغض تمام وجودم را میگیرد وتو خود نمیدانی وقتی به کودکیام فکر میکنم عروسک زیبایی را که هدیه مادر مهربانم برای تولدم بود را به یاد میآورم میخندید گریه میکرد موهایش را شانه میکردم تو بودی و خود نمیدانستی وقتی تنهاییم را با رویای داشتن تو پر کردم و سکوتم را گریه هایم میشکست گریه هایی که رویای با تو بودن را آرزو دارد اما باز نمیدانی وقتی بودنت برایم آرزوست نبودنت را به رخ میکشی و خود نمیدانی دلم میخوااهد رویایم را با آمدنت به واقعیتی شیرین تبدیل کنی پس چرا نمیآیی وآن زمان که سکوتم به خنده های آسمانیت تبدیل میشود وخانه ای...
نویسنده :
کفشدوزک
16:44